شبای کمی از ۲۱ سالگیم اینطوری گذشت

که غم بیاد و سیاه بشم

آسمون سیاه شه

زمین سیاه شه

که بخوام یه پرده بردارم

بکشم دور تا دور خودم

خودمو جدا کنم از کل دنیا

منتظرت باشم

که بیای و از کنج غصه درم بیاری

نیای

بمونم

خم شم

که حسودی و تردید بخورنم

تردید

تردید

تردید

ش

ک

!

بغض


سلام پسرک میدانم اینجارا میخوانی اما زیاد به رویت نمی آوری. خب این انتخاب توست و من برای آن احترام قائلم. پسرک ، تو به زندگی من رنگ میپاشی به من امید میدهی چیزهای جدید به من یاد میدهی و . چیز هایی شبیه به این ! برای رنگی نوشتن ، به حال و هوایی متفاوت از امروز و امروز هایم نیاز دارم. اما راستش را بخواهی یکهو در یک بعد از ظهر سه شنبه نه چندان متفاوت ناگهان دلم خواست بدانی عمق تاثیرت در زندگی من ، فرا تر از دوستت دارم های از روی عادت هر نیمه شب است
نوجوون که بودم یه رمان میخوندم که شخصیت اصلی زنش ۲۳ ساله بود.همیشه تو دلم حس میکردم تو بهترین سالهای زندگیشه،گل جوونیش. باید قدرشو بدونه و هدرش نده چون بعدش به زودی پیر میشه. امروز ۲۳ ساله شدم. زندگی اون قدرها که فک میکردم روی خوشش رو بهم نشون نداد. جوونی اونقدر ها که فکر میکردم جذاب نبود. شاید سالهای انتظار جوونی ، جذاب تر از خودش بود. اما بهر حال ، ۲۳ ساله شدم. تکرار میکنم چون باور پذیر نیست برام.
قطعا تقصیر من هم بود. این چیزی بود که تا امشب نفهمیده بودم. نخواسته بودم که بفهمم. تو شکسته بودی. دوست داشتی و دوست داشته نشدی.بارها. من ندیدم.نخواستم که ببینم. من شکل آدمهای عادی باهات رفتار کردم نه شکل آدم های دوست داشته نشده. تو شکسته بودی و من شکستنت را دیده بودم. بهتر از همه. بهتر اگر بخواهم بگویم ، من تنها کسی بودم که همه چیز را میدانستم . از سیر تا پیاز. چطور پای درد و دل های شبانه ات نشستم ، برای اشک هایت شانه شدم ولی هرگز نفهمیدم با شکسته ها باید

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بچه های بهداشت آکادمی موسیقی سرنا هکربیز برای آقای وکیل آوای کهن کتابخانه عمومی شهید محمدیان خلیل شهر سرگرمی و جوک ، اس ام اس